همین الان دیدم یه پرنده سیاه از کنار راهرو پرواز کرد
اولش خیلی عادی بود ولی بعد یادم اومد که ما پرنده سیاه نداریم
عوضش یه بابا داریم
که جوراباشو تو اتاق نشیمن درمیاره
و چون اتاق نشیمن فاصله زیادی تا اتاقی که جوراب باید باشه داره
گهگاهی از اتاقم شاهد پر کشیدن کبوتر ها هستم
یکم ناراحتم چون نمیتونم شام بخورم
یه رژیمِ رو اعصاب گرفتم
یه سر هم رفتم کتابخونه
خانومه بعد از یه هفته گفت کارتت هنوز حاضر نیست
انقده حرص خوردم
گفتم میتونم حداقل برم درس بخونم؟
گفت میتونی.
ولی وقتی رفتم دیدم گوش تا گوش آدم نشسته
اصلا به مخزن کتابخونه به اون خلوتی نمی اومد که سالن مطالعش اینقدر شلوغ باشه
انقده حرص خوردم
خیلی شاکی از همه چی برگشتم مخزن
تا خواهرمو که می خواست با کتابای کلیدر عکس بگیره بردارم بریم
تازه کتاباشو خونده و تموم کرده
واسه همین ذوق داره که باهاشون عکس بگیره
می خواد به همه ثابت کنه که کتاب به این زیادی رو خونده
بگذریم
گفتم عکس گرفتی؟
گفت نه یکی از جلدها رو بردن
تا کی صبر کنیم بیارن؟
انقده حرص خوردم
بهش گفتم اگه بیارنم جلد بعدیشو می برن -_-
انقده حرص خوردیم
و بعد به نشان اعتراض
یه ضربه ی ببخشید حواسم نبود گونه ای
به در سالن مطالعه زدیم و برگشتیم
الان پشیمونم
اگه حواسشون بهم بریزه و نتونن نکته درس رو حفظ کنن
و بعد تو کنکور نتونن تست مربوطه رو بزنن و هول بشن
و بعد استرس اون باعث بشه سوالات کمتری رو جواب بدن
ممکنه بجای دکتر شدن پرستار بشن
و واسه انتقام سرنگو طوری بزنن که فلج شیم
من از همین تریبون عذرخواهی می کنم از دوستان
درباره این سایت